وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

رفتن

چه غباری گرفته در پس سالها
ننوشتن ها
که چنان شدیم سرگرم گرفتن لجام این اسب تیز رو

آری
شتاب زندگی ما را با خود برد
...
بگذار ببرد
گاهی همین رفتن ها است معنای زنده بودن ما
همین بودن بی آزار دیگران
همین نفس کشیدن بی آرزوی مردنمان
همین که باشی و دیگران بگویند باش
...
همیشه نمی توان به دنبال چیزی بود
همین که بگذرد می فهمیم

آن چیز
همین جا بود
همین تو ای که در کنار من بودی
همین مرام مردم کوچه و بازار
همین شهرهای کوچک پر تکرار
و همین نفس کشیدن های بی آزار
...
همین که بگذرد می فهمیم
زندگی همین است همین
همین خدای بی تکرار...

چه کسی باور می کرد


(برای محمد رضایی تازیانی، که بسیار زود از میان ما پر کشید)


چه کسی باور می‌کرد

تو که مثل یه صخره

          محکم بودی

  بر مزارت بنویسند بمرد


چه کسی باور می کرد


حجم دستان تو

همنشین خاک گردد

و نیاید از تو دگر

        صدایی در گوش


چه کسی باور می کرد، چه کسی باور می کرد...



تو که مثل یک صخره محکم بودی

از پی چه شتابان گشتی

و سپردی به روز

همسر و عشق و فرزندانت را


چه کسی باور می کرد، چه کسی باور می کرد...


چه مگر دیدی آنجا تو

که رها کردی

قفس کوچک دنیا را

و رها گشتی

     مثل یه تازی در باد


شاید آنجا،

سخن بهتر از این بر پا بود

سخنی خوشتر از این

نعره مستانه مردم شهر

سخنی بالا تر از

         قیمت بادمجان


آری آنجا که تو رفتی

سخن بهتر از این برپا بود...