وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

بعد از پاییز (دوستانی که افسرده هستن نخونن)

"بعد از پاییز"

وقتی گامهای خسته اش را کشان کشان روی پله های خوابگاه می کشید ، می شد فهمید که روزهای سختی را گذرانده است. به طبقه چهارم که رسید آه سردی کشد و گفت : بالاخره رسیدم.

چیزی نگذشت که روی طبقه زیرین تخت دوطبقه اش ولو شد و زود به خواب رفت. در خواب تصاویر موهومی می دید که خاطرات گذشته اش را زنده می کرد. از خواب که پرید عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. به طرف یخچال رفت ، بطری آب سردی برداشت و نوشید، پشت سر هم، اندکی عطشش فروکش کرد. باز هم خاطرات تلخش برگشته بودند، آن هم نزدیک به روزهای سخت امتحان، انگار داشتند نقشه می کشیدند که مثل ترم قبل آوار آوار بر سرش فروریزند و نگذارند امتحاناتش را خوب بدهد.

نازی ماهها بود که رفته بود، اما خاطرات تلخ و شیرینش ذهن فرهاد را ترک نمی کرد. قبلاً ها که فرهاد زیر تلاطم این امواج گذشته قرار می گرفت، می رفت به مزار نازی، کمی آرام می گرفت، اما حالا کیلومترها با آنجا فاصله داشت.

سجاده اش را برداشت و نماز خواند، کمی آرام گرفت، اما باز هم غذابی سخت تمام وجودش را گرفته بود و رنج داشت تمام استخوانهایش را از درون می فشرد.کتابی برداشت و خواست بخواند، چشمانش سیاهی می رفت ، انگار تمام دنیا چرخ شده بودند و او مرکز دوران آنها. خیلی زود احساس تهوع کرد ، چند ماهی می شد که آثار خون در تهوعش دیده میشد. درست از وقتی که دکتر ها
گفته بودند چند ماه بیشتر زنده نمی ماند. درست از همان وقتی که تا نازی این را فهمید آنقدر گریه کرد که دیگر جسمش تاب تحمل رنجهایش را نداشت و زمین پذیرای دردهای همیشگی اش شد،درست از زمانی که گفتند فرهاد سرطان خون دارد. حالا چند ماهی می شد که با خانواده اش تماس نگرفته بود، انگار می خواست همه زودتر فراموشش کنند، می خواست قبل از اینکه جسمش بمیرد، خاطره اش مرده باشد.گاهی وقتها که هم اتاقیهایش سرگیجه و تهوع او را می دیدند، از او سوال می کردند، اما او هیچ نمی گفت، دیگر رمقی برای درس خواندن هم نداشت ، فقط دلش نمی خواست روح نازی غذاب بکشد. سرگیجه توان او را گرفته بود.

دوباره به خواب رفت و در وهمهای رویاگونه خود نازی را دید، بدون اینکه به او چیزی بگوید آرام شد. نازی پارچه سفیدی را که روی دوش خود انداخته بود، برداشت و روی او که به شدت از سرما
می لرزید کشید و گفت: اینطوری بهتره فرهاد جان. فرهاد ناگهان احساس گرمای لطیفی کرد.

فردا صبح وقتی بچه ها یکی یکی ، اتاق را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردند، هیچ کس خارج شدن فرهاد را ندید.حالا دیگر فرهاد خوب شده بود ، خوب خوب.


تهران-خوابگاه انصار الحسینی-پاییز 86
برای شرکت در مسابقه متن نویسی خوابگاه
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ق.ظ

به به!
خیلی ممنونم

هرمزنو شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:12 ب.ظ http://hurmuz.blogsky.com

سلام دوست عزیز
نوشته زیبایی بود هر جند آکنده از غم و اندوه بود از آشنایی با شما خوشحال شدم لینک شما هم اضافه شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد