وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

دلم تنگ است


تقدیم به کاکای بزرگم ساسان؛ که شعر گفتن را از او آموختم...


دلم تنگ است

وغربت، تمام لحظه‌هایم را

گرفتست سخت در آغوشش

و تنها یار دیرینم

خیال خام شهر آذین بسته‌ی فرداست

مگر باد، باران شبهای بهاری را

کنونی کز خشکسالی

درخت پربار زمین پشت باغ

سیاه و بد دهان گشته

دلم رخصت بده امشب

که از چشمان بسته‌ام دیده بگشایم

وزین سختی‌ها برهایم

پوست و استخوان رنجور و دل خسته‌ام را

بده رخصت

که از آواز این جیر جیرکهای پشت باغ

ز یاد داغ این سوگ بر سینه‌ام برهایم

که این غربت را

که هر روز همدمم می‌بود

رها سازم

شوم معزول و آتش‌بس

از این جنگ هزاران روز

و این تن را دهم هر روز

غرق بر بودنهای هزل هر روزه

و چون مَردم

غرق در شادی‌های

پست و پوچ و پوشالی

که امروز هست و فردا نیست

دلم رخصب بده امشب

دلم رخصت بده امشب

که شاید از آدم بودن رها گردم

شوم مثل هزاران مرد بی مردانگی‌های خیابانهای شهر امروزم

شوم غرق در این افسونگری‌های اعجوزه‌های پیر بی پایه

تا که این درد بیگانه، فضای روح رنجور را نیازارد

بیگانه

آنچه من در پی اش بودم
بیگانه ام کرد
جدامانده از اندیشیدن ها دور
و مرا برد با خود
تا اوج تنها بودن های بی هیچ کس
آه سالها گذشته است از آن روزهای آزاد با زنجیر
و غربت تنها کلامی است که مقدس مانده است...